همیشه یه راه هست...



شنبه‌ای که گذشت رفتم موهامو زدم.حدود ۱۰ سانت دیگه میخواست برسه تا کمرم.رفتم آرایشگاه همه میگفتن چرا داری میزنی.اما نمیدونن که شستنش،خشک کردنش،شونه کردنش اونم وقتایی که عجله داری و همون موقع قانون مورفی هم داره جلو چشمت رژه میره چقد عذاب آوره.ولی خب من بیشتر بخاطر ریزشش زدم.هر بار شونه میزدم کلی مو به شونه میچسبید میدیدم حرص میخوردم.اصلا این حرص خوردن باعث تسریع ریزش موهام شد. -_-

حالا بابام میگه حالا که موهاشو زده یه روز میبرم به صاحبکارم نشونش میدم.گفته یه پسر دارم اصلا نمازش قضا نمیشه.قیافه من اون لحظه: o_O '_'  و بعد این: :))

پدر آدم باتیه.شاید اسم دیگش تظاهر یا ریا هم باشه.پدر نمونه کوچکی از این رفتار ناهنجاره.گرچه من از وقتی چشم باز کردم پدر همینطوری بود اما یکی از دلایل تلاش برای بقا و برای نان هستش و سیستم و ایدئولوژی ناکارآمدی که پرورش دهندهشه.از پدرم که عضو کوچیکی از این جامعست تا اون بازیگرای دوزاری و الی آخر.اما چه کسی میتونه بگه کار این افراد اشتباه یا درسته؟مسئله اینه.

و در آخر شما رو با یک پرسش علمی تنها میذارم: زمین هر ۲۴ ساعت یه بار دور خودش میچرخه.اگه یک آدم بر جاذبه غلبه کنه و یک متر از زمین فاصله بگیره و ثابت بمونه،با گردش زمین و ثابت بودن شخص،اون شخص میتونه در ۲۴ ساعت یک دور،دور زمین بچرخه؟ :/ (توی یه گروه مربوط به فیزیک عضوم،یکی از شرایط عضویتش اینه که فقط کسایی باید عضوش شن که رشتشون مربوط به فیزیکه و اگه کسی با فیزیک سر و کار نداره بیاد داخل گروه و یا سوالی بپرسه که معلوم شه طرف این کاره نیست از گروه اخراجش میکنن.میترسم این سوالو بپرسم از گروه اخراجم کنن :)) )


مدتی پیش یکی یه پستی گذاشته بود که به طبع اینکه معمولا تابویی واسم وجود نداره و میتونم در مورد اکثر چیزا نه تنها در دنیای مجازی بلکه در دنیای واقعی حرف بزنم،هر کاری کنم و در مورد هر چیزی فکر کنم،اما نظر خصوصی ارسال کردم.قرار بود نظر خصوصی نباشه اما یهو خصوصی شد. :دی

اصولا مسئله تابو بستگی به اعتقادات و فرهنگ و قراردادهای اجتماعی یک جامعه و برای کنترل رفتار انسان میتونه شکل بگیره و ریشه تابوها رو باید در اونها جستجو کرد که میشه گفت اساسا به عنوان ارزش های اخلاقی قلمداد میشه که در نهایت میتونه به تابوهای ی برای بقا هم تبدیل بشن و چون تابوها دلیل واضحی بر تابو بودنشون ندارن میشه هر تفسیری برای پذیرش عموم به عمل آورد.علم جامعه‌شناسی و روانشناسی و. هم ریشه اعتقاد به تابو رو به توتم و توتم‌پرستی میدونه.

در فرهنگ فارسی معین تابو اینطوری معنی شده:

۱-تحریم اجتماعی یک عمل یا یک کلمه به طور رسمی.

۲-شخص،چیزی یا جایی که برای افراد یک قبیله تحریم شود.

۳-هر چیز نذری یا مقدسی که نزدیک شدن و دست زدن به آن ممنوع باشد.

در دنیای امروز هم در بعضی جوامع ما با تابوها و منع حرف زدن در موردشون دست و پنجه نرم میکنیم که شامل مسائل جنسی و غریزی در انسان مثل س|ک|س*،خودیی،،جنب و. هستش.ما میدونیم که روزانه در اقصی نقاط جهان این اعمال اتفاق میفته و یا حتی خودمون انجام میدیم،با این حال باز هم تابو هستن.یا مسئله تغییر جنسیت و یا بعضی مسائل فکری و اعتقادی و خیلی های دیگه.حتی تا همین چندسال پیش ازدواج یک پسر با یک زن یک تابو و ناپسند بود و هنوزم تا حدودی هست.

یکی از دلایلش پافشاری بر تابوها میتونه اعتقادات،ترس از مجازات،ترس از طرد شدن،چیزی که ما اسمشو شرم و حیا میذاریم (که خود تابوها میتونن باعث این شرم و حیا بشن)،ناآگاهی و رسانه باشه تا افراد به خودشون اجازه تخطی از باورها و تابوهای جمعی رو ندن.

برای خیلی از این تابوها هم نمیشه دلیل واضحی برای منعش پیدا کرد که فروید به شباهت بین تابو و اختلالات روانی وسواس معتقده،اما در نتیجه با پیشرفت عقلانیت و شکگرایی این تابوها محکوم به فروپاشی هستن.

 

*بدلیل مسائل ممیزی فیلتر شدن به اون صورت نوشته شد :/


اصولا همیشه که نیاز نیست درس بخونید و یا بیخودی از کارای مهمترتون بزنید برید امتحان بدید.حالا چند ترم هم مشروط شدید اشکال نداره،مشروطی واسه دانشجوئه.حالا هم اگه با مشروطی دست و پنجه نرم میکنین این پست انگیزشی رو که قبلا پست کردم میتونید بخونید : پست انگیزشی فکر کنم :|

یادش بخیر اون قدیم قدیما (حالا خیلی قدیم هم نه ولی اونقدری گذشته که بگم قدیم قدیما :)) ) که دانشگاه میرفتم یه رفیق داشتم که هم رشته بودیم اما گرایشاتمون فرق داشت.شاغل بود و اکثر اوقات دانشگاه نمیومد.یه روز بهم زنگ زد گفت من فردا سر کارم،برو جای من امتحان میان ترم رو بده.گفتم من که درستو بلد نیستم،استاد هم اگه بفهمه به سه نقطه میریم*.گفت من کلاساشو نمیرفتم منو ندیده نمیشناسه،بچه‌ها هم جوابا رو بهت میرسونن.خلاصه رفتم و امتحان دادم و تموم شد.چند وقت دیگه دوباره گفت سر کارم و برو امتحان بده واسم،بچه‌ها جوابا رو بهت میرسون.بازم رفتم اما ایندفعه رو دست خوردیم.امتحانش سیستمی بود و با یک صندلی فاصله.اساسا نمیشد تقلب کرد.هم بخاطر فاصله و هم محیط کوچیک و هم مراقب دقیقا جلوم.از همون اول  میترسیدم نکنه توی سیستم عکس رفیقم باشه و همه چی به باد بره.جوابارو با اطلاعات خودم پر کردم و جز معجزه خودم چیزی نبود.چون اونایی که قرار بود بهم جوابا رو برسونن از من کمتر شده بودن.همیشه بهشون میگفتم شما درس و امتحانتون اینه؟درساتون که آسونه. :)) 

لپ مطلب اینکه اگه موقع امتحان درس نخوندین،کار داشتین یا اصلا حال رفتن به دانشگاه رو نداشتین یا با درسش حال نمیکردین یکی رو بفرستین واستون امتحان بده. ^_^

 

*اینجانب گاهی اوقات بسیار بسیار الفاظ رکیک جزء حرفای معمولیمه.اینجا رو نبینین بچه مؤدبیم :دی

 

یه موزیک هم بذارم که تا اینجا اومدین دست خالی نرید:

 

 


توی دوران نوجوونیم یه دوره‌ای بود که میرفتم جایی و جاش جوری بود که اصل بر این بود باید اصول پوششی مناسب و قیافه موجه داشته باشی.اما من همیشه وقتی میرفتم با لباس تنگ و موی حالت داده و خلاصه غیرمتعارف میرفتم.مثلا یکی میومد اونجا میگفت با اون پسره که لباس تنگ میپوشه کار دارم همه میدونستن با من کار داره چون تنها کسی بودم که همچین قیافه‌ای داشتم :)) بخاطر همین چیزا هم یه بار با یکی از اون اشخاص بحثم شد و دیگه نرفتم اونجا.خب،من ماهیتم اون بود و دوس نداشتم کسی باشم که نیستم.

***

اگه نگم همه ما،حداقل اکثرمون موقع‌هایی بوده که با این فکر درگیر بودیم که ما چرا در اینجا هستیم و ماهیت وجودمون چیه و اساسا به چه هدفی؟خب،شاید از یه کیهان‌شناس بپرسی بگه برای شناخت جهان هستی،از یه خیّر بپرسی بگه برای خوبی به همدیگه،از یه انسانگرا بپرسی بگه برای کاراهای بشردوستانه و ساخت جهانی بهتر و الی آخر.خب همه میتونه درست باشه اما واقعا ما ماهیتمون چجوری شکل میگیره؟

اگه بخوایم ریز بشیم و نگاه کنیم ما بدون هیچ هدفی اینجاییم.آره،بدون هیچ هدفی؛چون طبق یافته‌ها ما اصلا میتونستیم وجود نداشته باشیم.یه کم ترسناکه چون اگه هدفی نباشه دلیل کارها و محرک ما برای پیشرفت و کارهای انسان دوستانه با حتی شرورانه چی میتونه باشه؟این رو شاید ماهیت وجودی هر فرد بتونه پاسخ بده.

دیدگاه های مختلف درباره ماهیت انسان گفتن که: مثلا انسان ذاتا ماهیتی اجتماعی داره و اجتماع ماهیت انسان رو شکل میده.یا تجربه‌هایی که کسب میکنه باعث شکل‌گیری ماهیته و یا انسان بر اساس تعامل با محیط و بر اساس ادراکاتش ماهیتش رو تشکیل میده.یه دیدگاه دیگه هم گفته انسان کلا ماهیت خوب و مثبتی داره و یا انسان ذاتا نه خوبه و نه بد و ماحصل نهاییه رشد تدریجیه و  الی دیدگاه‌های دیگه.

همه درسته،همه اینها ماهیت ما رو تشکیل میدن.اما این وسط نقش خود فرد چیه؟بهتره بگیم هیچی و همه چی.از یه نظر هیچی چون ما از بدو تولد داریم توسط محیط اطراف بمب‌باران اطلاعاتی میشیم.محیط اطراف میتونه خانواده،رسانه ها،اجتماع باشه.در واقع این بمب‌باران اطلاعاتی ضمیر خودآگاه و ناخودآگاه ما رو برای تشکیل ماهیت اولیه ما ایجاد میکنه.من بهش میگم خودِ اول.

یه خودِ دوم هم داریم (من اسمشو میذارم خودِ دوم) که زیربناش بر اساس خودِ اول تشکیل میشه که ماهیت نهایی ماست،شامل ضمیرخودآگاه و ناخودآگاه،تفکرات،اولویت‌ها و انتخاب تشکیل میشه که هدف‌های ما هم بر اساس همین موارد شکل میگیره که میتونیم به این سوال پاسخ بدیم: "ما چی یا کی هستیم و به چه هدفی در این هستی وجود داریم؟"

اما یه سوالی که هست اینه که چجوری باید از خودآگاه و ناخودآگاهی که توسط محیط ساخته شده و ما دخل و تصرفی درش نداشتیم به خودآگاه و ناخودآگاه خودساخته برسیم؟که میشه گفت همچین چیزی امکان نداره. :دی


این پست قرار نیست حس خوبی بهتون بده.واسه همین پیشنهاد میکنم نخونینش.چون چیزی که به آدم حس خوبی نده باید ازش دوری کرد.اما خودم مینویسم چون میخوام ثبتش کنم تا یکی دو سال دیگه بیام اینو بخونم و بگم شد.

 

پسر داییم میگفت "ما کسی رو نداریم که پشتمون باشه،پدر تو اونجوری،پدر من اینجوری که یه قرون هم کمکم نکرد.باید رو پای خودمون وایسیم."همیشه هوامو داشت.پسر داییم الان دم و دستگاهی به‌هم زده.ماشینی گرفته بود که ما تو نید فور اسپید بازیش میکردیم.خوش بحالش.زحمت کشید،سختی کشید.شانس اینجا رنگ و لعابی نداره.

اهل غر زدن نیستم چون فایده ای نداره،یا غر نزن،یا تغییرش بده.امروز با دوستم بودم و حرفایی که میزد باعث شد برم تو حال و هوای ۳-۴ سال قبل.اینا اگه زندگی میکنن پس من اینجا دارم چیکار میکنم؟چرا پدرم ز غوغای جهان فارغ بود؟چرا نخواست زندگی درست و حسابی درست کنه؟چرا همیشه یه بی‌آبروی بی‌غیرت بود؟(نه غیرت ناموسی،بلکه غیرت مرد بودن) چرا از خیلی چیزا محروم بودیم؟

شاید از ۱۶-۱۷ سالگی بود که درد یه زندگی خوب رو حس کردم.خیلی چیزا توم عقده شد و بعد آشنایی با یک خواننده،حس دریدن و له کردن تمام مفاهیم و معانی و هر چیزی که هست و نیست درونم زنده شد.باید درید.این عقده باید از یه جا منفجر میشد.

پسر داییم درست میگه.ما هیچکس رو نداریم و مجبوریم رو پای خودمون وایسیم.پسر بودن فرای همه چیزایی که شنیدید تهِ تهِ دردش میشه یه جمله: "وقتی وضعت خوب نیست حتی دوستت دارم هم از زبونت در نمیاد،نباید از کسی خوشت بیاد" وقتی بگن "مثل یه لباسی هستی که قشنگه‌ها،خوبه اما به تنت نمیاد".اگه دارین میخونین داستان رو عاشقانه نکنین،اینا بخشی از حقایق در جامعست.

این پست قرار نیست غر زدن باشه.من غر نمیزم،یا تغییرش میدم.این پست قراره بمونه تا به خودم بگم "من خودممو خودم،رو پام وایسادم"،به خودم بگم نصف راهو رفتی،سختی کشیدی،تا تهش برو،این راهی که رفتی راه آسونی نبود اما رفتی،رفتی که خودت باشی و زحمت خودت که کسی بالا سرت نباشه.وقتی برسی زمان انفجاره،شاید یه بیگ‌بنگ دیگه که آغاز زمان با قوانین جدیده.

 

+خیلی کلنجار رفتم این پست رو نذارم.شاید بخاطر حس خوبی که نداره یا شاید بخاطر این بخش از زندگیم.احتمالا بعدا رمزدارش کنم.


اصولا ۱۶ تا ۱۸ سالگی اوج شکل‌گیری عقاید و شخصیته.منم که اون موقع جوگیر کتاب‌های شریعتی بودم و افکارم دور و ور همون کتابا میچرخید.خیلی هم عشق بحث و کل‌کل بودم که "ببین،اون چیزی که فکر میکنی اونطور نیست،اینطوره"،ذهنم بسته اما کمی روزنه داشت برای تنفس.سر همین کل‌کل‌ها بود که وارد بحثی از فرگشت شدم.اولین بار بود که کلمه فرگشت رو میشنیدم و کلا برام غریبه بود.با یکی که سر همین  موضوع بحث میکردم (الان که فکر میکنم میبینم من که اولین بار بود حتی کلمه فرگشت رو میشنیدم پس بر چه اساسی داشتم با طرف بحث میکردم :| ) دیگه آخرش طرف گفت فرگشت اینه،حالا تو اگه میتونی بیا ردش کن.

حالا دیگه بحث از کل‌کل خارج شده بود و واسم حکم حیثیتی داشت که باید هرطور شده حیثیتمو حفظ کنم.گفتم واست ثابت میکنم این فرگشت غلطه (شما باز هم این رو در نظر داشته باشید که من اولین بار بود تو اون بحث کلمه فرگشت رو میشنیدم و یه چیزایی فهمیده بودم که فرگشت چیه :| )

اون زمان یکی رو میشناختم که قبلا معلممون بود.یه دفتر و یه خودکار برداشتم از خونه زدم بیرون و بهش زنگ زدم که کسی رو میشناسه که برم ازش بپرسم ببینم این فرگشت چیه.اونم شماره یکی رو بهم داد و گفت برو پیش فلانی معلم زیسته و میتونه کمکت کنه.رفتم پیشش و ماجرا و حرف‌های کسی که باهاش بحث کرده بودم رو براش تعریف کردم.گفت تو پیش هر زیست‌شناسی بری این گفته ها رو رد نمیکنه.اما من اصرار داشتم که حالا جون مادرت بگو کسی قبولش نداره،من حیثیتم وسطه :/ (اینجا خیلی خودمونی گفتم).اما نشد و من موندم و یه حیثیت لکه‌دار شده.

از اون موقع مسیرم عوض شد و با بعضی چیزا این مسیر تسریع پیدا کرد و فهمیدم باید یه تجدید نظری در دانسته‌هام داشته باشم و کلا خط قرمزهامو زیر پا بذارم.الان که چند سال از اون ماجرا میگذره همونطور که مستحضر هستید معتقدم هیچ واقعیتی وجود نداره مگر اینکه پای علم درگیرش باشه. :دی

چندین وقت پیش دوستم ازم پرسید هنوز تو بحث کل‌کل کردن و [.]* هستی؟گفتم دیگه از ما گذشته،چیزی رو که باید میفهمیدم رو فهمیدم و الان نه حال و حوصله و اعصاب اون کارا رو دارم و نه اصلا خیلی چیزا واسم مهمه.دارم زندگیمو میکنم.گفت "واسه اینم هست که درگیر زندگی شدی و فکرت مشغول کارت و چیزای دیگست".خب اینم یکی از دلایله.

خلاصه تا درگیر زندگی نشدین سعی کنید عقایدتونو برای یک زندگی بهتر بسازید (حتی شده با کل‌کل و پای حیثیتتون درمیون باشه) که وقتی درگیر زندگی شدین کمتر وقت آزاد دارین و مجبورید یه عمر با چیزی زندگی کنید که حتی از درستیش مطمئن نیستید (چون یکجانبه به موضوع نگاه میکنید).

 

*این رو ترجیح دادم اینجا نگم.


ایستاده و نشسته و لمیده و یا در کافه های سده بیستم میلادی،"خرد در تاریخ بشر نقشی بسیار مشکوک بازی کرده1".

همچون تخته سنگی رها شده از دستان سیزیف میغلطی و میغلطی و میغلطی و مهر تأییدی بر این دور باطل خواهی زد.کدام شکاکِ عصیانگری بر این حقیقتِ ناحقیقتِ ارسطویی چون خدایان لرزه بر پیکره این هستی خواهد انداخت؟

تو چون ققنوس از نو متولد خواهی شد.

***

امشب بعد مدتها رفتم بیرون که البته دوستم از کرج اومده بود (حدود سه هفته ای بود که از خونه بیرون نرفته بودم و مشغول بودم :| ).من موهام بلنده،حدوده ۵ الی ۱۰ سانت پایین‌تر از شونه‌هامه.از قضا موهام رو هم امشب نبسته بودم.وقتی پیاده شدیم که قدیم بزنیم انگار من از یه دنیای دیگه اومده بودم.انگار واسشون غیر عادی بود که یه پسر موهاش بلند باشه.واقعا تا حالا اینجور رفتار ندیده بودم.حالا دوستمم از همون اول داره میگه بزن موهاتو بلند شده،حالا بماند که مامانمم میگه بذار بچه‌های آبجیت بزرگ شن قیچی میدم دستشون وقتی خوابی موهاتو ببرن :|،پروردگار رو شکر که وقتی آبجیم اینا میان من نمیخوابم.ولی خب من به سبک خودم جلو میرم.مگه غیر از اینه که آدم یه بار زندگی میکنه؟

***

1- از نظرات نیچه

 

 

 


تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

tarfandB دلنوشته HajiLand | حاجی لند مزرعه نیاک ایرانیان به وبلاگ علی شهریور خوش آمدید ... عصاره ناب سهند امیدبان وبلاگ گوگل فروشگاه قهرمان